سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سلام

شکرخدا اوضاع روحی م که خوبه،درد جسمی دارم که فکر کنم حالا یه 1 هفته ای باهاش باید دست و پنجه نرم کنم!

امیدوارم شما سیزده تون رو مثل ما خونه نشین نباشید،هرچند ما کلاً عادت سیزده به در نداریم توی خانواده،اما واقعا ًاین هوا میطلبه توی طبیعت بودن رو ...

ما که امسال کلاً در خدمت خونه بودیم!هیچ جا هم عید دیدنی نرفتیم، انشالله بعد از تعطیلات میریم دست بوس بزرگترا ...

ولی به جاش توی این دو سه روزه که از درد همه ش مجبورم افقی باشم،آرشیو وبلاگ قبلیم که مال حدود 7-8 سال قبل هست رو دارم میخونم تا حالا نزدیک پانصدتا پست با کامنتهاش رو خوندم!

عجب دورانی بود این دوران جوونی ما!چقدر پر تلاطم و استرس و غم و شادی! هی اومدم کلاً پاکش کنم اما بنظرم هیچ فایده ای نداشته باشه،لااقل یادم میمونه جوونی خودم اینجوری بوده و به دخترم/پسرم  یا جونهای اطرافم نمیگم ما که جوون بودیم فلان بودیم و بهمان!

مدیر خونه فعلاً همسرجان میباشند! از نبود من استفاده میکنه و غذاها رو توی روغن فراوون درست میکنه!هی هم میگه ببین توی برنج که روغن میریزی اینجوری میشه توی کباب که روغن بریزی اونطوری میشه و ...

بنده خدا زود هم انرژیش تموم میشه! هم مجبوره با دخترک سر و کله بزنه هم حواسش به خونه باشه هم نگران من باشه ... خلاصه که یهو میبینم باتریش صفر شده! اوایل با دخترک کانتکت زیاد داشت اما به مرور داره برخورداشون بهتر میشه! روزی یک دو ساعت با هم میرن پارک واقعاً برای جفتشون لازمه اونجوری دخترک هی توی خونه بهونه گیری نمیکنه...

به خاطر ایام عید متاسفانه خیلیها فهمیدن چی پیش اومده!یعنی هی میخوان بیان خونه مون من اصلاً شرایطش رو ندارم و متوجه میشن!کلی هی همه باهام ابراز همدردی میکنن اما حقیقتش اینه که فقط همون چند ساعت اول خیلی غصه دار بودم ،نه اینکه الان از شادی بشکن بزنم،اما الان آرومترم و مطمئنم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته، چه برسه بچه ی که صدای تاپ تاپ قلبش رو شنیده باشی و بعد دو روز بگه هیچ خبری ازش نیست ... 

یه اتفاق باحال دیگه برخورد خانواده همسرجان بوده! خب اونا تا دو روز قبل از پایان ، نمیدونستند!و دقیقاً همون روز که من رفته بودم دکتر همگی رفته بودند خونه مامانم اینا عید دیدنی و منتظر بودند تا ما بیایم و ... که من اینقدر حالم بد بود مستقیم اومدم خونه خودمون! اون روز که هرکی زنگ زد جواب ندادم فرداش مادرهمسرجان زنگ زد که فلان چیز رو بخور،فلان کار رو بکن و ... کلی بنده خدا نگران حالم بود،اخر سر هم گفت زود بود حالا،بذار دخترک بشه سه سالش بعد یکی دیگه بیار!منم گفتم انشالله! خواهرهمسرجان هم که واقعاً عین خواهرا برام دلسوزی میکنه کلی هی دلداری داد و بعدشم گفت حالا بذار یه کم بزرگتر بشه دخترک که من براش توضیح دادم واقعاً فاصله بچه ها هرچی بیشتر بشه بدتر و از این حرفا!

همسرجان هم از دیروز هی میگه من پدر شهیدم،یکی بیاد به منم تسلیت بگه (بس که همه زنگ میزنن با من صحبت میکنن بنده خدا دچار بحران عاطفی شده :دی) 

این بود خبرهای این روزا در منزل ما

باقی خدا و بس

پ.ن. کیبورمون کلمات رو ناقص میزنه به بزرگواری خودتون ببخشید!





برچسب ها : همینجورانه  ,