کمد زیر کتابخونه مملو از ورقها و اسناد و پرینتهای مختلفه که شاید نصف بیشترش به در نمیخوره اما همسرجان نمیدونم چرا دست از سرشون بر نمیداره!مثلاً قبض پرداخت موبایل شش هفت سال قبل به چه دردی میخوره واقعا؟یا فلان رسید پرداخت ماهیانه!؟
گفتم اقلاً اونایی که یه جورایی به من مربوط میشه رو نیست و نابود کنم!
دور ریختنی هام رو قبلاً ریخته بودم دور تا اینکه رسیدم به اسناد پزشکی بارداری دخترک!
وای که چقدر لذتبخش بود ... دخترکی که اولین سونو نشون میداد فقط دو میلیمتره و هنوز قلبش هم تشکیل نشده تا اینکه شد ماشالله 51 سانت و حالا شاید قدش زیر یک متر باشه اما جایی از خونه از دستش در امان نیست!
یادمه چهارسال قبل همین روزا بود که هی استرس داشتیم،بتای خونم خوب بالا نمیرفت و دکتر میگفت احتمالاً بارداری در جای مناسبش رخ نداده و منتظر یه نشونه بود که ختم بارداری رو اعلام کنه و چقدر هفته آخر اسفند غصه خوردیم و رفتیم سونوگرافی و آزامایشگاه تا اینکه بیست و ششم اسفند یه دکتر متبحر گفت برو خیالت راحت باشه،جاش خوبه!هرچند اون سال دکتر اجازه نداد سال تحویل مشهد باشیم اما سال بعدترش سه تایی با هم رفتیم و چقدر خوش گذشت ...
پریشب که داشتیم میرفتیم خونه مامان، از بس ترافیک بود پیاده رفتیم و هوا هم بس ملس ....
این دم دمای سال جدید یه حس خوبیه! به همسرجان گفتم الهی توی دل همه، این آخر سالی آرامش باشه، هیشکی غصه مریضی عزیزش رو نداشته باشه، هیشکی شرمنده خانواده ش نباشه...
برچسب ها : مادرانه ,