امروز مادر و دختری رفتیم آرایشگاه!
یعنی سه روز بود هی میگفتم بریم میگفت نمیام!دیگه امروز گفتم من دارم میرم زود لباس بپوش بریم!به ناچار لباس پوشید
تا دم ارایشگاه هم هیچی نمیگفت،رفتیم داخل یهو خانومه گفت وای چه دختر خوشگلی،چه موهای فلانی و ... ناگهان ..... صدای گریه حضار :))))))))))))))
یعنی گریه میکردا!انگار زده بودمش!
مجبور شدم از اقتدار مادرانه استفاده کنم چون اگه میومدیم بیرون دوباره بردنش سخت بود!
نشستیم و خانومه توی بغل من موهاش رو کوتاه کرد اولاش یه کم نق میزد آخراش دیگه همکاری میکرد...
حالا اومدیم خونه میبینم تمام چادرم و لباسای خودش پر مو! اونم موهای دخترک که اینقدررنگش تابلویه و ببین روی سیاهی چادر چقدر ضایع بوده :)))
یعنی هر وقت موهای این رو کوتاه میکنم خودم نفس میکشم بس که از موی هپلی هپولی(!) بدم میاد
پ.ن. حدودا ًتمام کمدها و آشپزخوه تکونده شد!فردا هم ملیحه حانم میاد واسه تکوندن خونه! دعا کنید منو نتکونه چون هربار بعد از رفتنش یه بلایی سرم میاد بس که ازم کار میکشه :))
برچسب ها : مادرانه ,