از صبح دخترک هزار بار پرسید باباجون رسید؟زنگ بزن خونه شون ببین رسیدن یا نه؟زنگ بزن باهاشون صحبت کنم!
خلاصه که ساعت هفت هرچی گفتم نرسیدن گوش نداد و خودش زنگ زد پیغام گذاشت "سلام باباجون,رسیدی به ما زنگ بزن بیام خونه تون"
بنده خداها رسیده,نرسیده زنگ زدن که بیاید ما سوقاطیهای دخترک رو بدیم!
رسیدیم و بابا اول بهش ماشین کنترلی که دایی جونش فرستاده بود رو داد,ما بیشتر ذوق کردیم!از کنترلیهای زمان ما حسش به مراتب بیشتر بود! بعد هم سوقاطیهای دیگه و دخترک غرق شادی بود ....
به همسرجان گفتم قعطا بابا بزرگ مامان بررگای ما واسمون کم نذاشتن,پس چرا مثل الان دخترک قلبمون واسه دیدنشون نمیتپه؟!نکنه این بچه هم مثل ما یادش بره این روزا رو ....
پ.ن.به داییش سفارش ماشین زرد داده بود,وقتی دید اولش گفت پس چرا زرد نیست!رسیدیم خونه هم گفت شماره دایی جون رو بگیر ازش تشکر کنم(دختر من به شدت انتی صحبته,ولی ده دقیقه داشت صحبت میکرد,اینقدر که همسرجان گفت ببین نکنه الکی داره حرف میزنه)
برچسب ها : مادرانه ,