دیروز بعد از سرم زدن,همسرجان حالش رو به بهبودی رفت خداروشکر
ناهار مرغ گرفتیم و دور همی خوردیم و بعدش هم حمله به سمت تخت خواب!
برای نماز مغرب دلم نیومد دختر رو بیدار کنم,موندم هتل و همسرجان رفت,به جاش وقتی برگشت شال و کلاه کردم که خودم برم حرم,اولش همسرجان من و من نکرد,که تنها نرم ساعت هشت شب اما تاریکیش تا سر کوچه بود بقیه ش ترس نداشت که!اول رفتم حرم امام حسین,برای اولین بار رفتم سمت ضریح(قبلا فقط یک بار سمت ضریح حضرت علی اکبر رفته بودم),جلوی حرم به اندازه ی حدود یک متر,دیوارهای سنگین گذاشتند که هرکی میخواست وارد بشه مثل صف وارد بشه,خیلی فکر خوبی بود,خیلی زود رسیدم دم ضریح,وااااااای خیلی خوب بود,زیر قبه انگار یه حال و هوای دیگه ای داره,بعدش دو رکعت نماز و داشتم فکر میکردم چه دعایی بخونم یه خانومه مسن گفت برام "عدیله" رو بخون,انگار قسمت این بود!بعدش زودی دویدم سمت حرم حضرت عباس,یه کم پای روضه نشستم و بعدش رفتم برای زیارت,دفعه اول بود این سفر میرفتم سمت ضریح(دو روز اول بسته بود,بعد هم شلوغ)،دیدم ساعت نزدیکای ده شبه,زود اومدم هتل که دلواپس نباشند
شب دخترک و همسرجان بی خواب شده بودند و تا ساعت یک من هی خوابم میبرد,این دوتا باز منو بیدار میکردند یعنی داشتم از خستگی میمردم!ولی با این حال صبح که بابا صدامون کرد پا شدم رفتم حرم اما اینقدر خسته بودم که حس هیچ کاری نداشتم,توی راه حرم بابا گفت یه جوری وایستا که حرم سمت چپت باشه,اون سمت نماینده اقای سیستانی نماز میخونه,دنبال جا بودم که توی صف نماز جماعت مریم رو دیدم و کلی سورپریز شدیم جفتمون,بعد از نماز و یه زیارت مختصر مراسم بعثه شروع شد,روز شهادت بود و غوغا.... خواب از سرم پرید,یعنی از هرجا که شروع میکردند بازم اخرش میرسید به همونجایی که نشسته بودیم "گودی قتلگاه"
برای ظهر دیگه همسرجان رفت حرم و قرار شد که انشاالله برای فرداش بلیط بگیریم,شاید از لحاظ هزینه زیاد میشد اما فکر اینکه یک روز توی راه باشیم با دخترک,هزینه رو کمرنگ میکرد.
برای نماز مغرب و اعشا با همسرجان و دخترک زودتر رفتیم که به قولمون عمل کنیم و براش چادر بخریم,بالاخره چادر رو خریدیم و برای نماز خودمون رو رسوندیم حرم.... توی راه برگشت دیدیم یه جا غذا میدن صف وایستادیم و غذا گرفتیم,غذاشون یه چیزی بود توی مایه های قیمه اما به جای لپه لوبیا قرمز و چیتی داشت,رسیدیم هتل همینجوری با چشمای بسته با دخترک بازی میکردم که بابا اینا اومدن و گفتن وسایلتون رو جمع کنید بریم طبقه خودمون.... (دخترک یعنی عشق میکردا)
شام رو دور هم خوردیم و حدودای یازده ست که داریم بیهوش میشیم
پ.ن. این متن با تاخیر پست میشود,با پستهای روز یکشنبه همپوشانی دارد
برچسب ها : سفرنامه عتبات ,