سلام,امروز ظهر دومیه که نجف هستیم,پریشب پروازمون با یک ساعت تاخیر بلند و شد و شکرخدا خوب بود و وقتی رسیدیم نجف هوای شرجی و خوب نجف,سرحالمون اورد,مهر ورود و .... خیلی زود روی پاسپورتامون خورد اما وقتی اومدیم دنبال ساکهامون,ساک بابا نبود,و هنوز هم پیدا نشده,
خلاصه بعد از یک ساعت گشتن دیگه بی خیال شدیم,ماشین گرفتیم سمت حرم,از این جا به بعد ما اومدیم کلاس تمرین زبان عربی و انگلیسی!!!
راننده هیچی بلد نبود جز عربی و وای توی همین چند دقیقه توی ماشینش اینقدر من و همسرجان خندیدیم که من واقعا دلدرد شدم!پدر همسرجان و بابا عربی حرف میزدند عربی حرف زدنی!هی بهشون میگفتیم لطفا بسه ما از خنده مردیم اما خب تازه گرم شده بودند
میخواستیم بگیم ما رو از در سمت وادی السلام برسون که شاید یه هتل پیدا کنیم,پدر همسرجان میگفت ما رو ببر فندق وادی السلام!حالا خلاصه که ما حدودای سه رسیدیم سمت حرم!چندجا پرسیدیم هیچی جا نداشتند!خسته با یه بچه فوق خسته و غرغرو رسیدیم ,دخترک همه ش گریه میکرد هی این بابا بغلش میکرد هی اون بابا,خلاصه که گرفتم بغلمو و نشستیم روی زیر اندازهای دم حرم که ملت همه خوابیده بودند,بابا و همسرجان رفتند دنبال جا و دخترک بعد از کلی گریه خوابید توی بغلم,هوا به شددددددت سرد شده بود,به شدت!اینقدر که من که همیشه گرممه تا استخونام سرما رسیده بود!
همسرجان و بابا با ناامیدی از پیدا کردن جا برگشتند و قرار شد لااقل بریم حرم!دو تا پتو پیدا کردیم و برای دخترک جا درست کردیم و من اخرین نفر برای نماز رفتم حرم(همسرجان پیشش موند)
حرم غلغله بود,البته حرم مولا شاید کل صحنش اندازه یکی از صحنهای امام رضا هم نمیشه و این جمعیت زیاد!
نماز رو خوندیم و افتاب هم یواشیواش داشت خود نمایی میکرد,زنگ زدیم به "دایی عروس دایی" م که توی نجف هستند و اومدیم خونه شون که اون هم یه ماجرای طولانی داشت!
دیروز عصر سه چهار ساعتی رفتیم حرم اما دخترکم خیلی بهم ریخته و خسته ست و دیشب توی راه برگشت از حرم عین نیم ساعت رو گریه میکرد اینقدر که لبش خون اومد!
و همه ش میگفت بریم بریم!به زور بردمش دسشویی و غذا دادم خورد و پاستیل براش اورده بودم و به کتاب تازه,تا یه کم سرحال شد!
مردا ساعت نه دیشب ببهوش شدند و دخترک تا دوازده نمیخوابید منم همه ش خواب و بیدار اما صبح با این که خودم بقیه رو بیدار کردم اما به خاطر دخترک موندم-طفلکم واقعا خسته شده-و هنوز هم خوابه که انشاالله عصر بریم حرم
با خانم خونه که رقیه خانومه عربی صحبت میکنم که در حد یک درصد ه ,اما همسرش خبرنگار ه حرم هستند و با هم انگلیسی حرف میزنم و بابام کلی ذوق میکنه که بالاخره این همه کلاس زبان رفتن فایده داشته!
زن و شوهر فوق العاده ای هستند,حیف عربی م خیلی داغونه و نمیتونم بهش احساساتم رو بگم!همه ش میگه من خادم زوار الحسین هستم!
خدا حفظشون کنه
پ.ن. دیروز عصر که رفتم جلوی ضریح تک تک رو یاد کردم
برچسب ها : سفرنامه عتبات ,