امروز توی مترو بودم
یه صداهای نازی میومد
واسم خیلی آشنا بود
دنبال صدا گشتم دیدم یه نفسی همینجوری که آویزونه مامانشه و داره شیر میخوره هر از گاهی روشو بر میگردونه و صدا در میاره
دلم یهو لرزید بغض کردم
یهو انگار قلبم یه جوری شد،تند تند میزد
فهمیدم حسابی عاشقم و دلم میخواست تا خونه پرواز کنم که فقط به عشقم برسم
برچسب ها : مادرانه ,