دیروز ظهر رفتیم دیدن مامان آقای همسر که از کربلا اومده بودن،هی سر ناهار اصرار که به جوجه ی من یه کم کباب برگ بدن!!!!!!کلی مقاومت کردم و نذاشتم ...
عصری رفتیم مجلس ختم بابای دوستم بنده خدا مامانش چند سال قبل فوت کرده بود و باباش هم خیلی یهویی پریروز ... وای اصلاً دوست ندارم فکر کنم یه روزی بابام رو از دست بدم....
بعد از ختم رفتیم خونه ی بابا اینا،ما داشتیم میوه میخوردیم که بابا گفت یه کم به خانم فاطمه سیب بده!من گفتم پدر من خطرناکه گوش نکرد که نکرد!!!
یهو دیدم بچه م کله پا شده!!!!نگو یه تیکه از سیب چسبیده به ته گلوش ...من مردم و زنده شدم!بابام هم حسابی هول شده بود هرچند میخواست به روی خودش نیاره ...
شب موقع شام بهش یه جوجه کوچولو دادم که تهش سوت داشت یهو آقای همسر دید وقتی فشارش میده سوتش نمیزنه،خانم فاطمه هم قیافه ش رو یه جوری کرده بود که انگار یه چیزی پریده توی گلوش!یهو گفتم نکنه توی دهن خانم فاطمهب اشه!بابام پرید دست کرد توی دهنش گفت چیزی نیست،اما من هنوز استرس داشتم بعد از 3-4 دقیقه که بابام هزار بار دستش رو کرده بود توی دهن جینگول من و هی میگفت چیزی نیست دیدم سوت رفته توی خود اسباب بازی!
وای خدایا چقدر بچه بزرگ کردن سختههههههههههههههههههههه،من دیروز هزار بار نصفه جون شدم ....
خدایا!خودت مراقب این کوچولوهای ما باش ما عمیقاً بی عرضه هستیم!!!
برچسب ها : مادرانه ,