از 4 شنبه دو دل بودم برم یا نه! هی بابا میگفت بیا آقای همسر میگفت برو اما من دو دل بودم!شب اومدیم خونه که وسایل رو ور داریم یهو زد به سرم و گفتم نمیرم!بالاخره 5 شنبه ظهر با اصرار بابا اومدم خونه و وسایل رو جمع و جور کردم که بریم،قرار شد آقای همسر 3 شنبه بیاد پیشمون ....
دم دمای حرکت بود که آقای همسر رسید خونه،گفتم دیگه داریم میریم و ... یهو نظرش عوض شد!!!! گفت نرید و بذارید 3 شنبه با هم بریم!
منو میگی شاخام در اومد تا دیشب با اصرار میخواست منو بفرسته که برم حالا یهو میگه نرو!
بابا که اینقدر خورده بود توی حالش که گفت ما میریم ترمینال و با اتوبوس میریم که شما اومدین با هم برگردیم!
نرفتیم و به جاش شب رفتیم خونه پدرشوهر و آشنایی با عروس جدید!تن دخترکم یه بلوز و شلوارک کرده بودم و حسابی جینگیل شده بود،توی خیابون یه ماشین کنارمون وایستاد و گفت "وای چه دخمل خوشگلی،خدا براتون نگهش داره" کلی یهو استرس گرفتم!جدیدنا همه ش میترسم یکی بچه م رو چشم کنه (خیلی مامان ندید بدیدی شدم،انگار آسمون باز شده و همین یکی اومده پایین:)))))) )
بعدشم واسه اولین بار دخترکم رو بردیم مسجد صفا به یاد شب دنیا اومدنش و ....
موقع سخنرانی باباش بغلش کرده بود و موقع روضه خاله ش!بغل من همه ش گریه میکرد !!!
از آقای همسر قول گرفته بودم که جمعه ما رو ببره بیرون،شانس ما جمعه حسابی هوا ابری بود و باد میزد اما رفتیم یه پارک همین نزدیکیها و دخترکم رو گذاشتیم توی کالسکه ...باد که میخورد به صورتش اصلا خوشش نمیومد!پشت به باد گذاشتمش و تکونش میدادم ...
در کل خوش گذشت و بهتر از خونه موندن بود ...
دیگه حدودا ًعادت کردم به شب بیداری!
خونه مامان که بودیم همه ش شبا صدای گریه نیک-آیین میومد پایین!بدتر از خانم فاطمه اصلا ًشبا خوب نمیخوابید و من فهمیدم که این غصه ی شب بیداری ها ادامه داره و بهتر ه اینقدر خودم رو اذیت نکنم و به جاش عادت کنم .... هر از چند گاهی میریم خونه مامان اینا و یه انرژی میگیرم و دوباره روز از نو روزی از نو ... حتماً خیریتی توی این بیداری ها هست دیگه!
دعا کنید هوا یه کم بهتر بشه و من زودتر برم پیش مامانم که بدجوری بهشون عادت کردیم ...
برچسب ها : مادرانه , همسرانه ,