جمعه رفتیم تولد ن ی ک آ ی ی ن!فسقلی خودش هیچ توجهی به تولدش نداشت اما مامانش خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی به زحمت افتاده بود!
شانس آوردیم که طبقه بالای مامان اینا بود مهمونی،من خانم فاطمه رو میبردم بالا،یه کم که بی تابی میکرد می آوردم پایین پیش بابام یا آقای همسر! اصلا ًنمیشه با خانم فاطمه مهمونی رفت فعلاً! 4 شنبه هم عروسی دعوتیم و هرچی آقای همسرمیگه بریم که روحیه مون عوض بشه من اصلاً حاضر نیستم،خیلی سخته با خانم فاطمه بریم و از اون سخت تر اینه که بذارمش خونه ی مامان اینا و خودمون بریم!
شب موندیم اونجا، خوب هم خوابید خانم فاطمه اما به جاش شب بعدش آقای همسر خیلی خیلی خسته بود و رفت خونه و تا صبح دخترکم بیدار بود و دیروز عصر دوباره برگشتیم خونه!
دیگه فعلاً حرفی ندارم:))
برچسب ها : مادرانه ,