جمعه ای با دخترکمون رفتیم بهشت زهرا ...
شکر خدا دخترم مثل بقیه نی نی ها عاشق ماشین سواریه و تا سوار ماشین میشه خوابش میبره ...
یه بنده خدایی گفت،وای بچه رو بردید بهشت زهرا،حالا شب خوابش نمیبره که! اما شکرخدا راحت خوابید ...
این روزا هم ما، هم خانم فاطمه برنامه های خوابمون منظم تر شده
وسطای شب اگه کم بیارم میسپارمش دست آقای همسر که خودش یه کاریش بکنه
البته در صورتی که سیر باشه و جاش تمیز باشه و ...
آقای همسر هم متخصص خوابوندن بچه روی پا شده، هرچی میگم اینقدر این بچه رو تکون نده دل و روده ش میریزه بهم میگه باید بخوابه دیگه :دی
دیروز ساعت 1 یه بنده خدایی زنگ زد که میاید ساعت 3.5 بریم مشهد با قطار
یک ربع طول کشید تا تصمیم بگیریم
همه ش هم دلنگرانی م خانم فاطمه بود که مشهد هم سرد ه و هم شلوغ و دست تنها نمیشه کاری کرد
از طرفی قطار غیر قابل پیش بینی ه
اما همه ش میگفتم نکنه دعوت نشدیم و اینا همه ش بهونه ست ...
بالاخره گفتیم نمیایم
قبلنا که نی نی نبود تا یه جایی جور میشد زود میرفتیم اما حالا باید هزار تا بالا و پایین کنی
انشالله اونایی که مشهدن نایب الزیاره مون باشن
التماس دعا
برچسب ها : مادرانه ,