حدودای دو بود که رسیدیم خونه!
همه برقای ساختمون خاموش بود
دخترک سر یه چیز الکی-چون خوابش میومد- بهونه گرفت و با صدای بلند گریه میکرد،خیلی بلند!
مجبور شدم جلوی دهنش رو بگیرم که صداش آزار دهنده نبشه اما بدتر شد! حتی یه کم لبش رو هم با دستم فشار دادم و حالا توی جیغ و گریه میگفت لبم و گریه میکرد !!!
همسرجان اومدن مداخله
میوه آورد
اما دخترک همه ش گریه میکرد
یهو با پشت دست خیلی اروم و معلوم بود از روی ناچاری(!) زد به دهن دخترک!
دخترک دیگه رسماً هوار میزد ...
بغلش کردم و سرش رو الکی گرم کردم و بوسش کردم و .... (کاش از اول همین کار رو میکردم به جای استفاده از زور)
همسرجان حسابی ناراحت شده بود، معلوم بود از کارش به شدت پشیمونه
با خودم قرار گذاشته بودم هر وقت اشتباهی کاری رو انجام داده باشم از دخترک عذرخواهی کنم! بوسش کردم گفتم مامان جون ببخشید،چون صدات بلند بود و همسایه ها بیدار میشدن مجبور شدم جلوی دهنت رو بگیرم و لبت درد گرفت! دخترک ناز و معصومم یهو بغض کرد و با یه طنازی گفت "خب من ناراحت شدم دیگه"
فدای دلش بشم که کم مونده بود با بغضش خودم هم گریه م بگیره
به همسرجان هم اشاره کردم که بیا و از دلش در بیار ...
آخه اسمش فاطمه ست، نباید میزدی توی دهنش :(((((((((((((
برچسب ها : مادرانه , همسرانه ,