RSS

دیروز وقتی خانم کوچولو رو بردیم پیش اپتومتریست گفت چشم چپش ضعیفه و حدودا ًهم 3 آستیگماته!

خدا میدونه چقدر اون لحظه ناراحت شدم ....

یاد اون روز افتادم که توی مطب دکتر -برای خودم رفته بودم- یه پسر کوچولوی نازنازی اومده بود و دکتر به مامان و باباش گفته بود شماره چشم پسرتون2.5 و بهتر ه تا چندماه دیگه عینک بزنه و مامانه میگفت 2 هفته ست خواب و خوراک ندارم و ناراحتم و دکتر با حرفاش سعی کرد آرومش کنه!

انگار قسمت این بود که منم اون موقع توی اتاق دکتر باشم و حرفای دکتر به اون مادر رو بشنوم!

تمام این حرفها رو توی ذهنم مرور میکردم اما کم فایده!ناراحت بودم واسه عزیزکم که مجبور بود عینک بزنه ...

اما یهو یادم افتاد که اون روز که خانمه داشت با دستگاه نگاه میکرد گفت توی مردمک چشم راستی یه چیزی میبینه!و من همه ش خدا خدا میکردم اون مریضی کوفتی چشم نباشه که اگه زود برسی نهایتش بتونی یه چشم دیگه ش رو نجات بدی و یکی دیگه پر...

باز همه ی اینها رو توی ذهنم مرور میکردم اما بازم استرسه ... اینقدر که اومدیم خونه همسرجانم گفت چرا اینقدر ناراحتی!؟خداروشکر بچه سالمه!مثل خودت باید عینک بزنه ...

اما مادره دیگه میخواد خوار به چشمش خودش بره اما بچه ش هیچ عیب و نقصی نداشتهب اشه حتی اگه این یه عینک زدن باشه ...

خدا به بهمه مادرهای مریضدار صبر بده ....





برچسب ها : مادرانه  ,

یه خبر خوش شنیدم انشالله تا اخر هفته اگه مطمئن بشم مینویسم در موردش ....



یه وقتایی ویر نوشتن دارم مثل این هفته ای که گشذت هنوز علت یابی نکردم که چرا و چطور میشه که این جوری میشه!

امروز صبح با دخترکم رفتیم خرید میوه/سبزی زمستونی!

یعنی کدو و کدو حلوایی و به و هویج و .... 

بعدش اومدیم و اینا رو مخلوط کردیم و شد یه سوپمقوی برای دختر نازم

یه کم از به ها رو هم خورد کردم که باهاش چایی به درست کنم

اما همه ش دلم پیش اون لوبیا سبزاست که نخریدم

که باهاش کوکوی لوبیا سبز درست کنم یا خوراک لوبیا سبز ...

البته فعلا ًهمسرجانم هوس الویه کرده!برم درست کنم تا نیومده ...



هفته ای که گذشت به خاطر نبودن مامان و بابام خاص بود!

یه جورایی تمام نگهداری خانم کوچولو گردن خودمون بود با وود اینکه یه روزش رو من کلاس داشتم و یه روزش رو هم رفتیم دکتر!

همسرجانم خیلی همکاری کرد توی این هفته با من ... حس خوبی بود

اتفاق جالب دیگه این هفته این بود که برنجمون تموم شده بود و کیسه دیگه ش خونه ی بابا اینا بود که خب مسافرت بودن!در نتیجه من باید خلاقیت به خرج میدادم در مورد غذا پختن ...

این هفته لوبیا گرم و تاس کباب و 5 شنبه هم با یه حرکت محیرالعقول و دست به دامن شدن امام حسن عسگری(ع) یه کوفته تبریزی خوشمزه درست کردم ....

اتفاق دیگه ی این هفته این بود که ما دیروز جلسه دوم کلاسمون بود و چقدر خوب بود 2 ساعت اول خانم همیز بود و 2 ساعت بعد دکتر غفاری ... 

دکتر غفاری حرفای خوبی میزد یه جورایی میگفت زن باید بتونه هنرمندانه همه چیز رو رفع و رجوع کنه اگه زندگی با مشکل بر بخوره یه جورایی تقصیر زنه البته دنبال مشکلات حاد از طرف آقایون نباشیدا منظور همین مشکلات و سوء تفاهم های زندگی مشترکه....

و آخرین خبر این هفته مربوط بود به دیشب که همسرجان بهم گفت مامان و بابا و خواهر و وشوهرش تا یه ساعت دیگه میایند خونه مون ... حالا تو حساب کن دیگه هم خونه زندگی مون نامرتب بود و بعدشم وقت شام بود!سه سوت یه قیمه گذاشتم توی زودپز و برنج رو هم از خونه بابا اینا آوردیم و زود ریختم توی پلوپز و ... بالاخره یه شام دورهمی خوشمزه رو به راه شد ...

باید مراقب این زندگی با این روزای خوب بود یه قت تلخ نشه ....





برچسب ها : همسرانه  ,

دیروز یکی از روزهای وحشتناک زندگی مشترکمون بود

یعنی میتونست که وحشتناک باشه و ترکشهاش تا مدتها توی تن زندگیمون بشینه

اما با لطف خدا رفع و رجوع شد البته احتمالاً تاثیر منفیش یه جای زندگی خودشو نشون میده

من فهمیدم که همسرجانم خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بهتر و با شعورتر و مومن تر از منه! 

اینو وقتی فهمیدم که به خاطر یه مسیج نا به جا که به گوشی من زده شده بود و همسرجان بعد از 5 سال-به خاطر بد وقت اومدن مسیج- گوشی م رو نگاه کرد برای مسیح و ....یک روز تمام توی کابوس بودنش که نکنه زنش از دستش داره میره و ..... و دیشب که دیدم نفسهای بدی میکشه و با اینکه خسته ست خوابش نمیبره!خوشبختانه خانم کوچولو زود خوابید و تونستیم با هم یه دو ساعتی حرف بزنیم ....

چقدر از خودم بدم اومد به خاطر اذیتی که ناخواسته موجبش شدم

به خاطر روز بدی که براش ساختم

و وقتی باهام کلی حرف زدم بهم گفت که من نمیخوام تو ور از دست بدم و بغض راه گلوش رو گرفته بود

و شب که بعد از حرف زدنمون داشت نماز میخوند و به اشکاش اجازه داد که واسه خدا بباره...

من با خدا معامله کردم دو طرف سود!گفتم خدایا اینو حل کن قول میدم بیشتر مراقب باشم 

خدا راست و ریسش کرد اما خدا کنه یادم نره چه قولی دادم به خدا ...یادم نره چه دلی رو شکوندم اون روز .... یادم نره چقدر همسرجانم رو اذیت کردم!

خدابا!

دستم گرفته ای ز عنایت، رها مکن .... 

پ.ن.بد نوشتم چون مسئله همینقدر گنگ بود برام!صرفاً جهت عدم فراموشی خودم





برچسب ها : همسرانه  ,

سه تایی وایستادیم به نماز خوندن

جلو همسرجان

یه سمتش من یه سمتش خانم کوچولو

بهش میگم خیلی جو نگیرتت دو تا دوتا پشت سرت وای میستیم

میگه الهی خدا بیشتر کنه شماها رو:دی





برچسب ها : همسرانه  ,

نمیدونم چر باید اتفاقای بد روزای مهم بیوفته!امروز برای من روز مهمیه به خاطر دفاع دوستم!

و دقیقاً صبح باید بی خوابه بزنه به سرم و بعد نماز نخوابم و الکی الکی سر غذا با همسرجانم بحثمون بشه و اون با اوقات تلخی از خونه بره بیرون و غذا رو نبره و آخرش هم بهم مسیج بزنه ان الله لایحب کل مختال فخور!

و من از اون موقع دارم با خودم میجنگم که من مختال فخورم یا تو!

و توی ذهنم هزارتا سناریو درست میکنم که با کدومش پیش برم که بهش ثابت کنم داری اشتباه میکنی و بی خیال همه شون میشم ....

شاید من دارم اشتباه میکنم!

نمیدونم چرا امروز صبح الکی الکی یه موضوع کوچیک رو به یه بجث بزرگ تبدیل کرد نمیتونم فعل "تبدیل کردم" رو به کار ببرم چون واقعاً امروز من فقط سر اینکه روغن اضافی ریخت توی غذا بهش گفتم از دستت ناراحت شدم چون من به خاطر تو روغن رو ریخته بودم تمام این حرفها هم بدون اخم و تخم و صدای بلند و ... بود!و بعد یهو خیلی ماجرا پیچیده شد!اینقدر که بهم گفت خوب شد یه کاره ای نشدی وگرنه هر کی بهت میگفت بالای چشمت ابروئه بهت بر میخورد و ....!!!گفتم من غذا رو دیشب ساعت 12 با اون همه خستگی برای تو درست کردم!اما بعدش گفت چرا منت میذاری!!!!

ناراحتم از دست خودم از دست همسرجان از دست خانواده هایی که ما رو اینجوری تربیت کردن!!!





برچسب ها : همسرانه  ,
<   <<   31   32   33   34   35   >>   >