سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

سلام یار توی دلی نازنین مامان

امروز توی هفت هفته ای! یعنی یک ماه هست که جا خوش کردی توی دل مامان و شدی بخشی از زندگیش ...

یه بخش مخفی و لذت بخش!

بقیه فکر میکنن همونطور که میگم به بودنت عادت نکردم و منتظر سونو هستم که ببینم قلب نازنینت تشکیل میشه یا نه!اما خودم غرق بودنتم ...

قبل از نماز که دستم رو میذارم روی شکمم و اقامه رو میگم دلم یه جور خوبی میشه!یه لذت خاصی داره ...

انگار این یار توو دلی یه راز بین من و خداست! از اون رازها که از دست هیشکی کمکی بر نمیاد برای نگهداریش جز خود خدا ...

حال و روزم خوبه!گه گاهی یه تهوعی میاد سراغم و میره!یه کم هم بدن درد دارم مخصوصاً شبا!اما میدونم اگه خوابم نبره بالاخره باید صبح با سر و صدای دخترکم بیدار بشم پس هرجور شده با چندبار از این اتاق به اون اتاق رفتن و خوابیدن روی زمین و تخت و ... بالاخره خوابم میبره!

همه ش فکر میکنم وای سال دیگه این موقع چه خبره!هرچند همه چیز بهتر از اونی پیش میره که ما فکرش رو میکنیم اما خب دیگه!

پ.ن. ذکر این روزام همه ش شده "خدایا! هرکی بچه میخواد بی دغدغه، بی استرس بهش بچه سالم و صالح بده" وقتی میبینم توی نینی سایت چندتا مامانن که برای بار سوم و چهارم باردار شدن و هربار سقط شده،میبینم من مرد این امتحانها نبودم خداروشکر که به من بی منت بخشید و امیدوارم قدردان باشم....





برچسب ها : یاری که نماند  ,

هوا افتابیه و در و پنجره ها باز منتظر اومدن بهار

یهو بارون میاد ....

برای خیس شدن زیر بارون دلم لک میزنه اما همون نفس کشیدن هم غنیمته ....

سلام بهار,خوش اومدی به خونه ی ما ....

پ.ن. دلم مشهد میخواد... لطفا امام رضا بطلب ما رو ....



امروز داشتم دنبال ورقهای آ3 همسرجان میگشتم که با دخترک رووش نقاشی بکشیم که یهو برخورد کردم یا یه جعبه بزرررررررررررررررگ از ورق! طبق همیشه اول گفتم بازم مال همسرجانه اما وقتی صفحه اولش رو دیدم ،فهمیدم تمام جزوات فوق لیسانس ه به انضمام تمام پرسشنامه های پایان نامه و مقالات و چند سری جزوه آریان پور و آموخته و ... زبان انگلیسی!

بنظرم اون جزوات دیگه به درد نمیخوره -البته آموخته رو دلم نیومد بندازمش دور- چون احتمالا ًاگر بر فرض محال دوباره برگردم به علم و پژوهش اون جزوات ارزش علمیشون رو از دست داده و  در ثانی کی حال داره جزوه بخونه!دم امتحانش هم به زور میخوندم اونا رو:))

حالا هم کلی خوشحالم که اون همه جزوه بازاریابی و منابع انسانی و مدیریت استراتژیک و ... رو ریختم توی یه کیسه بزرگ که همسرجان شب بذاره دم در!

قیافه همسرجان هر شب با دیدن کیسه زباله های خشک یه جور خنده داریه و یه جمله تکراری میگه :"من که صبح اینا رو گذاشتم دم در" 

پ.ن. البته ورقهایی که یه ورش سفید بود رو نمیریزم دور،نگهش میدارم واسه نقاشی دخترک!





برچسب ها : همسرانه  ,

امروز رفتیم خونه یه بنده خدایی، خونه شون پر بود از اسباب بازی که همه رو هفته قبل خریده بودند! از تلسکوپ و خونه سازی های چوبی بگیر تا پازلهای مختلف و کتابهای جوروارجور .... 

بچه ها فقط وسایل رو میریختن زمین و اصلاً حتی با وسایل بازی هم نمیکردند! 

یه لحظه احساس کردم دارم قاطی میکنم! من اگه واسه بچه م اسباب بازی هم بخرم،حتی کتاب که کلی میخرم،یواش یواش بهش میدم که لذت داشتنش رو بچشه!

یادمه دخترک که عمل کرده بود هی بهش مجبور بودیم کادو بدیم تا چند دقیقه بی خیال چشمش بشه اما بعد دو سه رو زدیگه سراغشون رو هم نگرفت!

مطمیناً مزه ی تلسکوپ داشتن رو یه بچه شش هفت ساله خیلی بیشتر از 4 ساله میفهمه!

پ.ن. من نگران بچه هایی هستم که اینجوری غرق اسباب بازی های جورواچورند! بعدا ًپدر و مادرهاشون چه جوری میخوان پاسخگوی نیازهاشون باشند!





برچسب ها : مادرانه  ,

کمد زیر کتابخونه مملو از ورقها و اسناد و پرینتهای مختلفه که شاید نصف بیشترش به در نمیخوره اما همسرجان نمیدونم چرا دست از سرشون بر نمیداره!مثلاً قبض پرداخت موبایل شش هفت سال قبل به چه دردی میخوره واقعا؟یا فلان رسید پرداخت ماهیانه!؟

گفتم اقلاً اونایی که یه جورایی به من مربوط میشه رو نیست و نابود کنم!

دور ریختنی هام رو قبلاً ریخته بودم دور تا اینکه رسیدم به اسناد پزشکی بارداری دخترک!

وای که چقدر لذتبخش بود ... دخترکی که اولین سونو نشون میداد فقط دو میلیمتره و هنوز قلبش هم تشکیل نشده تا اینکه شد ماشالله 51 سانت و حالا شاید قدش زیر یک متر باشه اما جایی از خونه از دستش در امان نیست!

یادمه چهارسال قبل همین روزا بود که هی استرس داشتیم،بتای خونم خوب بالا نمیرفت و دکتر میگفت احتمالاً بارداری در جای مناسبش رخ نداده و منتظر یه نشونه بود که ختم بارداری رو اعلام کنه و چقدر هفته آخر اسفند غصه خوردیم و رفتیم سونوگرافی و آزامایشگاه تا اینکه بیست و ششم اسفند یه دکتر متبحر گفت برو خیالت راحت باشه،جاش خوبه!هرچند اون سال دکتر اجازه نداد سال تحویل مشهد باشیم اما سال بعدترش سه تایی با هم رفتیم و چقدر خوش گذشت ...

پریشب که داشتیم میرفتیم خونه مامان، از بس ترافیک بود پیاده رفتیم و هوا هم بس ملس ....

این دم دمای سال جدید یه حس خوبیه! به همسرجان گفتم الهی توی دل همه، این آخر سالی آرامش باشه، هیشکی غصه مریضی عزیزش رو نداشته باشه، هیشکی شرمنده خانواده ش نباشه...

 





برچسب ها : مادرانه  ,

پیامبر بزرگوار اسلام صَلَّی اللهُ عَلیهِ وَ آلِهِ فرمودند:

هر که یک مرتبه بر من صلوات فرستد، حق‌تعالی دری از سلامتی و عافیت [دین و دنیا] را بر وی بگشاید.





برچسب ها : صلوات  ,

دوشبه دخترک تا سرش رو میذاره روی بالش بینی کش کیپ میشه و گریه میکنه و بیدار میشه و این وضع تا وقتی بیدار میشیم ادامه داره! دیشب خیلی خسته بودم به همسرجان گفتم تو بخواب پیشش من یه چند ساعت بخوابم،هنوز خوابم سنگین نشده بود که دیدم پدر و دختر دعواشون شده :))

دخترک اصلاً نمیتونست نفس بکشه و پدر به اصرار میگفت باید قطره بریزی،اینم توی خواب عمیق فقط گریه میکرد و جیغ میکشید!

با اینکه تازه چند دقیقه ای بود خوابم برده بود اما بلند شدم و دخترک رو بغلم گرفتم چنان هق هقی میکرد انگار همسرجان زده بودتش :))

بالاخره با کلی بوس و ناز و بغل راضی شد قطره بریزه بینیش خودم هم اومدم کنارش خوابیدم و هر ده دقیقه یه ربع که بیدار میشد یا منتول میگرفتم جلوی بینیش یا سرش رو  جا به جا میکردم یا ....

همسرجان هم از همون دو شب دیگه خوابش نبرده بود و دیدم برق اتاق روشنه!

صبح هم باید میرفتیم دکتر،دخترک گیج خواب بود  اما با مکافاتی لباس پوشید و رسیدیم دکتر فهمیدیم دکتر تا ساعت 12.5 توی اتاق عمله و یک عالمه مریض هم قبل ما بودند!دوباره راه افتادیم توی خیابونا و ناهار خوردیم و باز برگشتیم دکتر که دکتر به دخترکمون عینک داد!

دخترک که برگشت توی ماشین بیهوش شد،اومدیم خونه حالا من و باباش مست خواب ایشون نیمه سرحال!بالاخره اینقدر کنارم وول خورد که خواب ما پرید و خودش الان خوابه!

پ.ن. همسرجانبا خنده میگه من دیشب فهمیدم هیشکی نمیتونه جای یک مادر رو بگیره حتی یک پدر فداکار :دی





برچسب ها : مادرانه  , همسرانه  ,
   1   2   3   4      >