سفارش تبلیغ
صبا ویژن
RSS

کوچکتر که بودم فکر میکردم واقعه عاشورا واقعاً هر روزش توی یه روز از دهه اتفاق می افته!

واقعاً اون حجم عظیم از اتفاقات تلخ توی چند ساعت، توی ذهن من جا نمیگرفت!

یواش یواش فهمیدم که همه ی اون اتفاقات فقط یه صبح تا عصر بوده و اصل اصل ماجرا همون ظهر تا عصر!

همون موقعهایی که خیلیها از هیاتها بر میگردند خونه هاشون ...

همون موقع هاست که که "جوانان بنی هاشم بیاید..."

همون موقع هاست که "یا اخا ادرک اخاک"

همون موقع هاست که "علی لای لای ...."

همون موقع هاست که "سری به نیزه بلند است در برابر زینب"

سالهاست روزمره نوشتم اما بلد نیستم بنویسم که این حجم از غم،این حجم از حوادث وحشتناک،... رو درک نمیکنم؛تازه بعد از این همه غم از دست دادن عزیزترین عزیزان،تازه مصیبتهای جدید شروع میشه! تازه میشه ماجرای اسارت و کاروان کوفه و خرابه ی شام ....

(بارها و بارها نوشتم و پاک کردم، نمیتونم ادامه ش رو بنویسم)

التماس دعا

 





برچسب ها : دل تنگانه(مذهبی)  ,

هر سال هم دهه محرم و هم دهه فاطمیه،هر سال دخترک یهو وسطش مریض میشه!تب شدید ....

امسال از آقا خواهش کردم که تا آخر دهه صحیح و سالم باشیم هم من و هم دخترک!

اما انگار یه جای کارمون زیادی میلنگه ....

بازم دو روزه خونه نشین شدیم ....دخترک دیروز ظهر یهو تب شدید کرد در حد چهل درجه!بی دلیل! فقط تب ....

دخترکم از شش صبح حالش خوب شده بودا! اما یهو دم غروب دوباره تب کرد ...

دلم گرفته و این اشکها آرووم نمیکنه ....

دلم مجلس امام حسین میخواد ... دلم میخواست امشب برای جوون امام حسین گریه میکردم حتی همونقدری که وسط سر و صدا و بازیهای دخترک میشنیدم....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

از صبح حسابی درد جسمی و بی حوصلگی کلافه م کرده بود!همسرجان هم از صبح چندبار رفته بود تا سی چهل کیلومتری تهران و برگشته بود اما نزدیکای خونه بود زنگ زد بریم مسجد اقلاً به آخر مجلس میرسیم!

رفتیم و همه چی خوب و خوش بود فقط اینکه من با دخترک توی مجلس بیشتر هم کلافه شده بودم، حتی توی اون شلوغ یمجبور شدم دخترک رو تا دسشویی هم ببرم ...

اومدیم خونه من از کمردرد دیگه نمیتونستم راه برم نشستم روی مبل و موبایلم رو هم روشن کردم! همسرجان هم مشغول درست کردن داروی گیاهیش بود که گفت چرا اینجا چربه و ....

یهو انگار زندگیمون رو آتیش زدن! شروع کرد همسرجان به گیر دادن!مرتب ایراد گرفتن که اگه دوساعت توی خونه وقت بذاری همه چی درسته و من دوران دانشجویی هم اینجوری زندگی نمیکردم و ...

یادم نیست چندتاش رو جواب دادم اما یاد گرفتم که وقتی همسرجان عصبانیه نباید جوابش رو بدم چون بدتر میشه اما یه وقتایی واقعاً دیگه از دستم در میره!

خلاصه که یه کتاب گرفتم دستم و نشستم به خوندن، همسرجان هم همینطور غر میزد و کار میکرد و ....

بعد یه نیم ساعت رفت دندونش رو بشوره گفتم بذار یه چیزی بگم که اوضاع اروم بشه،اما همین که از کنارم رد شد گفت به جای این کتابها بشین شوهرداری بخون!منم گفتم شوهر مثل تو، هیچ استادی نمیدونه چه جوری باید باهاش برخورد کرد ( بعضی وقتها آدمها چقدر میتونن لج درآر بشن)

خلاصه که بهو با این حرفش منم بی خیال شدم از این که پیش قدم بشم برای جمع و جور کردن ماجرا

اما یهو گفتم بی خیال، قرار به قهر و ناراحتی باشه تا چند وقت ادامه پیدا میکنه و حیفه این روزها و حال و هواها که اینجوری بگذره!

رفتم نزدیکش گفتم "خیلی بده آدم وقتی عصبانیه یه چیزی بگه که بعداً پشیمون بشه" بعد هم یه ماچ کوچولو و گفتم اینم واسه این بود که شب با دلخوری نخوابم اما حقیقتش رو بگم کارم کاملاً تصنعی بود و هیچ جس خاصی توی وجودم نبود!

دیگه همه برقا خاموش بود (همسرجان شبا پیش دخترک میخوابه بعد وسطای شب میاد پیش من) همسرجان بلند بلند گفت که برم ساعتم رو کوک کنم صبح زنگ بزنه و اومد توی اتاق و دیدم که از جیبش پول گذاشت کنار برای صدقه! دخترک هم همینطور توی پر و پاش میپیچید .... بعد یهو اومد و ... دیگه مراسم آشتی کنون و حرفای رمانتیک و ...

خداروشکر که به خیر گذشت، اما مشکل اینجاست که این حرکات توی ذهنم میمونه! یعنی اگه چندسال هم هی همسر از دستپختت من و آشپری من تعریف کنه بازم یادم نمیره که مثلاً فلان وقت فلان برخورد رو کرد با من در مورد غذا!کاش میشد اینها هم از ذهن آدم پاک بشه ....





برچسب ها : همسرانه  ,

 رسما خوابم ترکیده!دیشب که تا دو سه خوابم نمیبرد,بعد از نماز صبح هم یک ساعت توی رختخواب موندم و خوابم نبرد!تا چند ساعت دیگه یه دختر سرحال داریم و یه مادر بی حال!



بسم الله الرحمن الرحیم

امشب از اون شباست که دلم میخواد ساعتها بنویسم بس که حرف دارم برای گفتن ....

یادم نیست از کی،اما از یه وقتی به بعد روزهای قمری برام ارزششون برابری میکرد با روزهای شمسی چه بسا بیشتر!

خیلی از خانمها سالگردهاشون رو یادشونه اما دروغ نیست بگم هیچ کدوم از روزهای شمسی بله برون و عقد و عروسی رو یادم نیست و مطمئنم تا اخر عمر هیچ وقت شب دوم محرم سال 90 رو فراموش نمیکنم

اون شب مثل همین امشب رفتیم مسجدصفا با این تفاوت که اون روز دخترکم توی دلم بود و برای سلامت دین و دنیاش کلی دعا میکردم و امروز کنارم نشسته بود و موقع "الهی آمین"ها خودش هم همکاری میکرد!

اون شب هر کی بهم میرسید میگفت پس کی زایمان میکنی و من با یه حسی بین ناراحتی و خوشحالی میگفتم فردا! دلم نمیخواست دخترکم رو به زور بیارمش به این دنیا و خودش هم هیچ تلاشی نمیکرد برای اومدن!

 اون شب بارون قشنگی هم اومد و خیابونا حسابی شلوغ بود تا برسیم خونه،من کیف و وسایلی که باید صبح با خودمون میبردیم رو چک کردم،رفتم دوش بگیرم که اومدم دیدم همسرجان خوابیده و یه فیلم ضبط کرده که امشب آخرین شبیه که با ارامش خوابیدیم و فردا دخترمون بهمون اضافه میشه و ...

همه اتفاقات داره از جلوی چشمام رژه میره، وقتی دخترک رو صورت به صورت گذاشتن کنارم، اشکام بود که میومد و باورم نمیشد این دختر،دختر منه!باورم نمیشد من "مادر شدم"!

حالا سه سال از اون روز و شبا گذشته

دختر سه ساله خیلی متفاوت و شیرین شده!حتی نسبت به سال قبل و قبلترش ....

چند وقته(شاید چند ماه حتی) منتظرم این سه سالگی برسه تا بهش بگم "مامان قدات بشه،هفت بار با هم بگیم لااله الا الله"

چند روزه براش یه شعر میخونم

یک یک یک یک ،خدای خوب و یکتا

مهربون و با صفا،روست صمیمی ما ....

دخترک سه ساله ی ما، شبا برای باباش قصه میگه، قصه خاله بزی و آقا گرگه! اینقدر شیرین میگه که باباش هردفعه وسطش خوابش میبره،اونوخ هی با صدای بلند میگه "بابا قصه تموم شد" تا بابا باز چشماشو باز کنه و قوربون صدقه ش بره و خوابش ببره!

دخترک سه ساله وقتی میوفته زمین بعد از کلی گریه بغل باباش،اخر سر میگه "خدا رحم کرد چیزی م نشد"

دخترک سه ساله امروز به باباش میگفت بابا چشماتو ببند دهنتو باز کن و اونوخ با کف دستش چند تا بادوم و کشکش میذاشت توی دهن باباش!

دخترک سه ساله وقتایی که حال نداره راه بره،خودشو برای باباش لوس میکنه تا باباش سه طبقه رو بغلش کنه و بیاردش بالا ...

دخترک سه ساله همه چیز رو میپرسه،جرا این لباس رو پوشیدی؟ این کرم برای چیه؟چرا خاله معصومه بهت پول داد؟ چرا میریم مسحد؟چرا دسته توی خیابونه؟ چرا ؟چرا ؟

دخترک سه ساله دنیایی از احساساته! دیگه فرق غم و عصبانیت رو میفهمه! وقتی یه کاری میکنه که گره میوفته توی ابروم، میفهمه باید یه کاری کنه که ورق برگرده!

دخترک سه ساله،یه کمی هم لجبازه! یه وقتایی وقتی چیزی رو بخواد باید بهش برسه، اگه ندی بهش گریه میکنه

دخترک سه ساله عاشق بچه های کوچیکه! عاااااشق! امروز دست خاله ش یه بچه کوچولو بود،موقعی که قرار بود خاله ش بده بچه رو دست مامانش،گریه کرد که دوباره بیارش ...

دخترک سه ساله یه روضه ی کامله! این چند روز که پیرهن سیاه ِ"یا رقیه " تنشه،هربار که مقنعه سرش میکنه که میخواد بره مسجد، میام قربون صدقه قد و بالاش برم دلم می لرزه، یه بغضی میاد میشینه صاف وسط گلوم،که دیگه هیچی نگم! خودمو نگه میدارم تا مجلس روضه ی اباعبدلله .... بگم آقا جان! دخترک سه ساله ی من فدای نازدانه ی سه ساله ی شما 

پ.ن. این پست از اون پستا بود که هی وسطش بغض بود و گریه و سکوت ....





برچسب ها : مادرانه  , دل تنگانه(مذهبی)  ,

 دخترک از اتاق اومده بیرون,میگه اسم داداشم رو بذاریم علی نیکا!اسم قشنگیه ها,ماشاالله دخترم با سلیقه س:دی چرا دخترم توی جو داداش جدیده؟؟؟؟





برچسب ها : مادرانه  ,
<      1   2   3