شب عید بود,کلی اون روز بهمون خوش گذشته بود و رفته بودیم بیرون و خرید و ...
بعد هم خونه بابا اینا که داداشم اومده بود تهران,خلاصه شب هم کلی گفتیم و خندیدیم,عصر هم به همسرجان گفتم این باردازی عجب خوبه نه ویاری نه حالت خاصی ....
نشون به اون نشون که شب اومدم خونه و دیدم واااای به لک بینی افتادم!حالا اونوقت شب,شب اخر سال همه جا تعطیل ....از دلهره داشتم قالب تهی میکردم!به همسرجان گفتم,اونم گفت برو صدقه بذار و ان شاالله که خیره...
تا صبحش هزارتا فکر بی خود کردم و صبح ده جا زنگ زدم هیچ کدوم سونو نداشتند!به دخترعموم گفتم,گفت برو بیمارستان شریعتی بگی مریض فلانی هستی پذیرش میکنن!
خلاصه که رفتیم و فقط بهم شیاف داد و گفت پله بالا پایین نکن و استراحت کن و ...
اومدیم خونه مامانم,حسابی همه دمغ شده بودند!شیاف رو گذاشتم اوضاعم بهتر شد تا اینکه دوباره شب دیدم بدتر از روز قبل شده,به همسرجان گفتم بریم یه بیمارستان!که همون موقع دوستم که دکتر زنان هست بهم زنگ زد,مسیج دیشب رو دریافت کرده بود و گفت الکی نگران نباشم که بدتر میکنه اوضاع رو,فعلا همون شیاف رو استفاده کنم تا بعد از تعطیلات!
این دو سه شب واقعا بهم سخت گذشت,دیگه ذوق یارتوو دلی رو نداشتم!همه ش میگفتم الکی دل نبند که بعدا غصه نخوری اما ته دلم بهش التماس میکردم که بمون برام عزیز مادر ...
دیگه اخر سر امشب(شب چهارم فروردین,شب شهادت خانم حضرت زهرا) رفتیم یه سونوی شبانه روزی!اول همسرجان رفت وقت بگیره چون گفته بودن 2-3ساعت معطلی داره,تا رفت بهم زنگ زد که اماده شو باید زود بیایم!تا رسیدیم رفتم سونو کردم و صدای قلب نازنینش رو شنیدم ...
وقتی اومدم همسر رو صدا بزنم اشک توی چشمام حلقه زده بود و بغض چنان راه گلوم رو گرفته بود که صدام در نمیومد!
همسرجان گفت چی شد؟گفتم هم قلب بچه م تاپ تاپ میکردم هم قلب من ....
خدایا!به عدد ما احاط به علمک شکرت ...
برچسب ها : یاری که نماند ,