سلام,اینو از یکشنبه نوشته بودم توی موبایلم,الان دیدم بد,نیست
بذارم اینجا صرفا جهت خاطره نگاری
شنبه یکی از سخت ترین روزهای زندگیم بود!
تا قبل از اتاق عمل خودش نمیدونست چه خبره,لباساش رو که عوض میکردم هی ازش عکس میگرفتم و میگفتم چه خوشگله و ...
الحمدلله نفر اول رفتیم و معطلی نداشتیم,وقتی از ما جدا شد رفت توی اتاق عمل دیگه ازش خبری نداشتم که البته خودش میگه وقتی روی تخت دراز کشیدم کلی گریه کردم اما بنظر میاد چیز دیگه ای یادش نیست!
خدا میدونه اون یک ساعت چی کشیدم,بابا و همسرجان کنارم بودند هی جلوی اشکام رو میگرفتم اما باز خودشون میومدند,تا اینکه یهو صدای گریه وحشتناکی اومد,بابا گفت دخترته,گفتم نه بابا صداش اینجوری نیست!اما اون صدای گریه که حتی یه وقتایی شبیه زوزه بود مال دختر من بود,برانکارد اوردند که ببرنش اتاقش اما جیغهایی که میزد و میخواست پانسمانش رو بکنه و تکونهای شدیدی که میخورد باعث شد بی خیال بشن و دکتر بیهوشی مستقیم بده بغل بابام!وااااای هنوز که هنوزه فکرش حالمو بد میکنه!
اونجا بود که نشستم و های های گریه کردم,صدای جیغاش از دو طبقه پایینتر هم میومد و من دلم میخواست هیچ وقت یه همچین چیزی رو نمیشنیدم:-(
خلاصه که اومدیم پایین و هنوز داشت جیغ میزد,یه یک ساعتی به همین منوال گذشت,,,,
هی همه زنگ میزدن که از عمل بپرسند و من یا جواب نمیدادم یا میدادم بابا و همسرجان جواب بدند,,, شکر خدا خوابش برد و من تازه فهمیدم استرس داره باهام چیکار میکنه,نمیدونم فشارم یا قندم افتاده بود پایین,گوشام صدا میداد,دل درد شدیدی گرفته بودم و به کمک همسرجان رفتم سمت دسشویی...
کلی از خدا خواهش و تمنا کردم که لطفا حالم بد نشه(چون دو سه بار دیگه هم اینجوری شده بودم که مجبور شده بودم سرم بزنم) و الحمدلله یواش یواش حالم بهتر شد و به خودم مسلط شدم!
پرستار هی میومد میگفت اینو بیدار کنید که مایعات بخوره,دلمون نمیومد بیدارش کنیم,بچه م لااقل توی خواب یه کم ارامش داشت,گفتم نمیشه به انژیوکتش سرم وصل کنید,گفتند نه!
بالاخره بیدارش کردیم و یه کم اب دادیم خورد که بچه م هی بالا اورد!و خلاصه هی مریضا مرخص میشدند و ما هنوز مونده بودیم و اومدن انژیوکت رو کندند بچه م یه کم بی تابیش کمتر شد,,,, یه کم اب خورد دیگه بالا نیاورد و اجازه دادند بریم خونه!
صورتحساب شده بود چهار میلیون و سیصد!!!!!!فقط شانس اوردیم هفته قبل بفکر بیمه افتادیم و خیلی کمک حالمون بود!و همه ش فکر میکردم به ادمهایی که توی این شرایط باید نگران هزینه های مالی باشند!
توی راه خوابید و رسیدیم یه کم فرنی خورد و باز بی تابی میکرد بغلش کردم و سه ساعت توی بغلم خوابید!
داروی بیهوشی باعث شده بود بینی ش رو کیپ کنه و نمیتونست نفس بکشه,با دستمال یه کم دهنش رو خیس میکردم تا بتونه یه کم بیشتر بخوابه!
بالاخره بیدار شد و یه کم سرحالتر بود اما انگار درد داشت,بهونه میگرفت و گریه میکرد و ما هی اسباب بازی روو میکردیم براش که ذوق کنه و دردش یادش بره,واسش شیاف گذاشتم و یه کم ارومتر شد اما اصلا اشتها نداشت,لیموشیرین یه کم میخورد که همین هم عالی بود چون مواد بیهوشی از بدنش خارج میشد!
تا یازده دوازده شب یه کم بهونه میگرفت و یه کم گریه میکرد و بغلمون بود و .... تا دیگه خوابید!بابا گفت تو برو یه کم بخواب,از دیشب نخوابیدی و این همه استرس داشتی صبح!یه دوساعتی بیهووووووش شدم,دیدم ساعت دو شده اومدم پیش دختر خوابیدم تا بابا بره سرجاش بخوابه,تا شش صبح دستاش رو بغل کردم و تا میخواست دست بزنه به چشمش دستش رو میگرفتم و باید مراقب میبودم که غلت نزنه و ...
شش مامانم اومد گرفتش تا هفت و باز هفت خودم کنارش خوابیدم!
بیدار که شد باید پانسمان چشمش رو باز میکردیم,باز گریه و زاری و ... حالا واقعا چیز خاصی نبود اما حسش حس خوبی نبود!
بعد هی همه تحویلش گرفتیم و مبارک باش گفتیم که ان شاالله دیگه چشمت خوب میبینه و ... حالا کار اصلی شروع میشد یعنی قطره ریختن!از ساعت ده و ربع تا یک ربع به دوازده داشتم باهاش صحبت میکردم که بیا قطره بریزم و اون هی تا یه جایی باهام راه میومد باز یهو گریه میکرد و ... دکتر هم گفته بود تا جایی که میشه باهاش راه بیاید و کار به گریه نکشه!اما نمیشد و من مجبور شدم بخوابونمش و یکی دستش رو بگیره و بچکونیم توی چشمش,تازه چشمی که اینقدر فشار میداد که یه ذره هم قطره نره تووش!حالا فکر کن دو نوع قطره و هر دو ساعت و ...
عصر هم بردیمش دکتر و دکتر گفت فعلا راضی م تا دوباره پنج شنبه ببینه!
خلاصه دیگه از یکشنبه درد خاصی نداره,فقط یه وقتایی شکایت میکنه و غر میزنه!حالا هی همه هواشو دارن و هی محبت و هی کادو و ... و دخترک حسابی لوووووووس شده!باید همه ش مراقبش باشیم که خدای نکرده ضربه به چشمش نخوره که خونریزی بده و ... اینم خب بچه ست واقعا متوجه نیست,میخواد,بدویه میگم ندو,میخواد بپره میگم نپر,میخواد بچرخه میگم نچرخ!لحظه ای نمیشه تنهاش گذاشت