امروز عصر قرار شد دخترک با باباش بره سوق و باباش براش سوقاطی بخره!و یه کمبگردند تا من برم حرم....
من و بابام دوتایی رفتیم سمت حرم,وسطای راه رفتیم وادی السلام(دفعه قبل با کاروان نرفتیم)
زودرفتیم زیارت حضرت هود و حضرت صالح و دلم بود پیش اقای قاضی که شکرخدا اونجا هم رفتیم
شنیدم شب جمعه حضرت علی برای با مومنین توی وادی السلام جلسه دارند(انشاالله قسمت ما هم بشه)
نیم ساعتی از وقتمون کم شد اما می ارزید
زود رفتیم سمت حرم و رفتم داخل پیش ضریح,جمعیت زیااااااااد بود,رفتم رو به روی ضریح وایستادم و به نیابت از همه جامعه کبیره خوندم,جای همگی خالی,ان شاالله به زودی چشمای همه تون به نور اونجا منور بشه
ساعت چهار و ربع با همسرجان رو به روی ایوان طلا قرار داشتیم,اومدم دیدم دختر و پدر اونجان,پدر برای دختر یه مقنعه سفید سوقاطی خریده بود
دیگه بقیه ش دخترک مال من بود تا بعد از نماز مغرب,با دخترک نماز زیارت خوندیم دعا خوندیم و دم اذان دخترک گفت خدایا به ما پنج تا بچه بده و اطرافیان مرده بودند از خنده!!!!!!!بعد هم نماز خوندیم و اومدیم پیش باباها که دعای توسل خوندند توی حرم,عااااااالیبود مخصوصا اخرش که به نام نامی امام زمان بود,اقاهه عربی میخوند اما همه های های گریه میکردند
بعدشم دخترک باز داشت ساز مخالف میزد که زود من و همسرجان اومدیم سمتخونه و توی راه چندتا اسباب بازی هم خریدیم و خداروشکر اخلاقش بهتره الان
امشب کلی عربی و انگلیسی و فارسی حرف زدم,اینقدر که وقتی با پدرشوهرم حرف میزدم فکر میکردم اون نمیفهمه:دی
خلاصه که امشب خداروشکر اوضاع بهتر بود,من با موبایل مینویسم اگه بد مینویسم با غلطهای زیاد شرمنده
یادتون هستم ....