از صبح حسابی درد جسمی و بی حوصلگی کلافه م کرده بود!همسرجان هم از صبح چندبار رفته بود تا سی چهل کیلومتری تهران و برگشته بود اما نزدیکای خونه بود زنگ زد بریم مسجد اقلاً به آخر مجلس میرسیم!
رفتیم و همه چی خوب و خوش بود فقط اینکه من با دخترک توی مجلس بیشتر هم کلافه شده بودم، حتی توی اون شلوغ یمجبور شدم دخترک رو تا دسشویی هم ببرم ...
اومدیم خونه من از کمردرد دیگه نمیتونستم راه برم نشستم روی مبل و موبایلم رو هم روشن کردم! همسرجان هم مشغول درست کردن داروی گیاهیش بود که گفت چرا اینجا چربه و ....
یهو انگار زندگیمون رو آتیش زدن! شروع کرد همسرجان به گیر دادن!مرتب ایراد گرفتن که اگه دوساعت توی خونه وقت بذاری همه چی درسته و من دوران دانشجویی هم اینجوری زندگی نمیکردم و ...
یادم نیست چندتاش رو جواب دادم اما یاد گرفتم که وقتی همسرجان عصبانیه نباید جوابش رو بدم چون بدتر میشه اما یه وقتایی واقعاً دیگه از دستم در میره!
خلاصه که یه کتاب گرفتم دستم و نشستم به خوندن، همسرجان هم همینطور غر میزد و کار میکرد و ....
بعد یه نیم ساعت رفت دندونش رو بشوره گفتم بذار یه چیزی بگم که اوضاع اروم بشه،اما همین که از کنارم رد شد گفت به جای این کتابها بشین شوهرداری بخون!منم گفتم شوهر مثل تو، هیچ استادی نمیدونه چه جوری باید باهاش برخورد کرد ( بعضی وقتها آدمها چقدر میتونن لج درآر بشن)
خلاصه که بهو با این حرفش منم بی خیال شدم از این که پیش قدم بشم برای جمع و جور کردن ماجرا
اما یهو گفتم بی خیال، قرار به قهر و ناراحتی باشه تا چند وقت ادامه پیدا میکنه و حیفه این روزها و حال و هواها که اینجوری بگذره!
رفتم نزدیکش گفتم "خیلی بده آدم وقتی عصبانیه یه چیزی بگه که بعداً پشیمون بشه" بعد هم یه ماچ کوچولو و گفتم اینم واسه این بود که شب با دلخوری نخوابم اما حقیقتش رو بگم کارم کاملاً تصنعی بود و هیچ جس خاصی توی وجودم نبود!
دیگه همه برقا خاموش بود (همسرجان شبا پیش دخترک میخوابه بعد وسطای شب میاد پیش من) همسرجان بلند بلند گفت که برم ساعتم رو کوک کنم صبح زنگ بزنه و اومد توی اتاق و دیدم که از جیبش پول گذاشت کنار برای صدقه! دخترک هم همینطور توی پر و پاش میپیچید .... بعد یهو اومد و ... دیگه مراسم آشتی کنون و حرفای رمانتیک و ...
خداروشکر که به خیر گذشت، اما مشکل اینجاست که این حرکات توی ذهنم میمونه! یعنی اگه چندسال هم هی همسر از دستپختت من و آشپری من تعریف کنه بازم یادم نمیره که مثلاً فلان وقت فلان برخورد رو کرد با من در مورد غذا!کاش میشد اینها هم از ذهن آدم پاک بشه ....
برچسب ها : همسرانه ,