نمیدونم چر باید اتفاقای بد روزای مهم بیوفته!امروز برای من روز مهمیه به خاطر دفاع دوستم!
و دقیقاً صبح باید بی خوابه بزنه به سرم و بعد نماز نخوابم و الکی الکی سر غذا با همسرجانم بحثمون بشه و اون با اوقات تلخی از خونه بره بیرون و غذا رو نبره و آخرش هم بهم مسیج بزنه ان الله لایحب کل مختال فخور!
و من از اون موقع دارم با خودم میجنگم که من مختال فخورم یا تو!
و توی ذهنم هزارتا سناریو درست میکنم که با کدومش پیش برم که بهش ثابت کنم داری اشتباه میکنی و بی خیال همه شون میشم ....
شاید من دارم اشتباه میکنم!
نمیدونم چرا امروز صبح الکی الکی یه موضوع کوچیک رو به یه بجث بزرگ تبدیل کرد نمیتونم فعل "تبدیل کردم" رو به کار ببرم چون واقعاً امروز من فقط سر اینکه روغن اضافی ریخت توی غذا بهش گفتم از دستت ناراحت شدم چون من به خاطر تو روغن رو ریخته بودم تمام این حرفها هم بدون اخم و تخم و صدای بلند و ... بود!و بعد یهو خیلی ماجرا پیچیده شد!اینقدر که بهم گفت خوب شد یه کاره ای نشدی وگرنه هر کی بهت میگفت بالای چشمت ابروئه بهت بر میخورد و ....!!!گفتم من غذا رو دیشب ساعت 12 با اون همه خستگی برای تو درست کردم!اما بعدش گفت چرا منت میذاری!!!!
ناراحتم از دست خودم از دست همسرجان از دست خانواده هایی که ما رو اینجوری تربیت کردن!!!
برچسب ها : همسرانه ,